همان روز آخر سال، آخرین ساعات یک دفعه از در درآمد. بالای بالا بودم. جشن تمام شده بود و نشستیم به فیلم دیدن. در آغوش او بودم و فیلم را برایش تعریف میکردم با دقت گوش میداد با هر کلمه صورتش به صورتم نزدیکتر میشد. بوی نفسش را می شنیدم و می گفتم این عشق تازه است. نشستیم سرخوش تا خود صبح. می گفت حالا باید سرم را از دست بدهم؟ منم نمیدانستم. بالاخره آن اتفاق افتاد. ساعت شش صبح. پرنده ها تازه از خواب بیدار شده بودند که همدیگر را بوسیدیم. به او گفتم این بهترین راه برای پایان این سال بود. گفت میدانم. در چشم های تنگش چیزی مرا تکان می داد، روحم پر میکشید. ممنون بودم از همه چیز.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

بلاگ پیک*عکس بک گراند*پس زمینه گیف متحرک مشاور شهر اردبیل عکس جدید بررسی اخبار روز دانلود آهنگ های جدید دانلود کتاب و خلاصه کتاب مدل لباس مجلسی زنانه دانستنی های سنگ فیروزه Troy بهترین سایت راهنمای مراقبت ، زیبایی و سلامت دندان