همیشه اولین کلماتی که به ذهنم می رسند تکراری اند. کلماتی مثل تمام، هرگز، دوباره، نازنین و غیره. ابتدا همین ها به ذهنم جاری می شوند مثل قطره ای که از آسمان درون آب دریا می افتد. اولین قطره. همین قطره ها کم کم در دریای ذهنم می نشینند مثل یادها و خاطراتی شیرین که از یادآوری آنها اشک شوق در چشمت حلقه میزند. چرا این همه از تکرار بیزاریم؟ مگر زندگی همین تکرار نیست؟ تکرار نفس ها، تکرار جریان ها، تکرار بوسه ها تکرار تولد تکرار مرگ. همین تکرار اگر نباشد، زندگی ساقط می شود. تکرار دیدارها. گاهی هم یک چیز برای من بسیار سریع تر از دیگری تکراری می شود.
حالا رویا چیست؟ اینکه همه چیز برای تو همیشه تازگی داشته باشد. دنیا و اطرافیان برای تو مانند جهان اطراف یک کودک که برای اولین بار چیزها را می بیند باشد. همیشه تازگی داشته باشد. این حس را می توانی خودت درون خود پیدا کنی و غنی سازی.
شاید عشق همین خاصیت را داشته باشد. هر بار که او را میبینی انگار بار اول است، هر بار که می بوسی یا در آغوش میکشی انگار بار اول است انگار جدید است با کیفیتی نو. وقتی کسی را از ته قلب دوست داشته باشی. وقتی در خواب است، نگران مرگش باشی و وقتی خداحافظی می کند، نگران اینکه دیگر هرگز او را نبینی. برای من هم این اتفاق افتاد عاشق شدم. از اعماق قلبم. با حضور او هر لحظه پر از شوق و جادویی بود. همه این گرما از درون قلبم بیرون می آمد و به سوی او می رفت. چرا و چگونه نمی دانم. نگرانی ها شروع می شود؛ نکند نداند که هر لحظه چقدر دوستش دارم. نکند شب پتو از روی شانه ی خیسش کنار برود و سرما بخورد، نکند حواسش پرت شود موقع بستن در انگشتش لای در بماند، نکند آفتاب چشم هایش را اذیت کند، نبض عزیز او را روی پوست گردنش می بینی و می گویی نکند این جریان زندگی او ناگهان متوقف شود، نکند ذره های وجودش علیه او به کار بیافتند و بلایی به سرش بیاورند. نکند خود را در آینه ببیند و دوست نداشته باشد. نکند روزی دلش غمگین و قامتش خمیده باشد. نکند شبی احساس تنهایی کند. همه این ها فکرهایی است که عاشق با خودش می کند.
از طرف دیگر هزار رویا با خود می پروراند هزار رویا که حاصل معجزه مالیخولیایی عشق اند. قلبش پر از شور و هیاهو می شود هر لحظه که به آن عزیزترینش فکر میکند. چطور ممکن است چنین چیزی؟ عشق روزی بی صدا و بی هشدار قبلی، به سراغش آمده، دست و پایش را بسته و او را درون گونی انداخته با خود برده. با خود برده. مثل باد که یک برگ بی پناه را یکباره از جا پرت می کند به جایی که کسی نمیداند کجاست. در آسمان بین ابرها، روی درخت روی زمین روی یک تکه سنگ . کسی نمیداند. بی پناه.
دیگر هیچ اثری از خود او باقی نمی ماند.
درباره این سایت