Mind-Games Forever



همان روز آخر سال، آخرین ساعات یک دفعه از در درآمد. بالای بالا بودم. جشن تمام شده بود و نشستیم به فیلم دیدن. در آغوش او بودم و فیلم را برایش تعریف میکردم با دقت گوش میداد با هر کلمه صورتش به صورتم نزدیکتر میشد. بوی نفسش را می شنیدم و می گفتم این عشق تازه است. نشستیم سرخوش تا خود صبح. می گفت حالا باید سرم را از دست بدهم؟ منم نمیدانستم. بالاخره آن اتفاق افتاد. ساعت شش صبح. پرنده ها تازه از خواب بیدار شده بودند که همدیگر را بوسیدیم. به او گفتم این بهترین راه برای پایان این سال بود. گفت میدانم. در چشم های تنگش چیزی مرا تکان می داد، روحم پر میکشید. ممنون بودم از همه چیز.


همیشه اولین کلماتی که به ذهنم می رسند تکراری اند. کلماتی مثل تمام، هرگز، دوباره، نازنین و غیره. ابتدا همین ها به ذهنم جاری می شوند مثل قطره ای که از آسمان درون آب دریا می افتد. اولین قطره. همین قطره ها کم کم در دریای ذهنم می نشینند مثل یادها و خاطراتی شیرین که از یادآوری آنها اشک شوق در چشمت حلقه میزند. چرا این همه از تکرار بیزاریم؟ مگر زندگی همین تکرار نیست؟ تکرار نفس ها، تکرار جریان ها، تکرار بوسه ها تکرار تولد تکرار مرگ. همین تکرار اگر نباشد، زندگی ساقط می شود. تکرار دیدارها. گاهی هم یک چیز برای من بسیار سریع تر از دیگری تکراری می شود. 

حالا رویا چیست؟ اینکه همه چیز برای تو همیشه تازگی داشته باشد. دنیا و اطرافیان برای تو مانند جهان اطراف یک کودک که برای اولین بار چیزها را می بیند باشد. همیشه تازگی داشته باشد. این حس را می توانی خودت درون خود پیدا کنی و غنی سازی. 

شاید عشق همین خاصیت را داشته باشد. هر بار که او را میبینی انگار بار اول است، هر بار که می بوسی یا در آغوش میکشی انگار بار اول است انگار جدید است با کیفیتی نو. وقتی کسی را از ته قلب دوست داشته باشی. وقتی در خواب است، نگران مرگش باشی و وقتی خداحافظی می کند، نگران اینکه دیگر هرگز او را نبینی. برای من هم این اتفاق افتاد عاشق شدم. از اعماق قلبم. با حضور او هر لحظه پر از شوق و جادویی بود. همه این گرما از درون قلبم بیرون می آمد و به سوی او می رفت. چرا و چگونه نمی دانم. نگرانی ها شروع می شود؛ نکند نداند که هر لحظه چقدر دوستش دارم. نکند شب پتو از روی شانه ی خیسش کنار برود و سرما بخورد، نکند حواسش پرت شود موقع بستن در انگشتش لای در بماند، نکند آفتاب چشم هایش را اذیت کند، نبض عزیز او را روی پوست گردنش می بینی و می گویی نکند این جریان زندگی او ناگهان متوقف شود، نکند ذره های وجودش علیه او به کار بیافتند و بلایی به سرش بیاورند. نکند خود را در آینه ببیند و دوست نداشته باشد. نکند روزی دلش غمگین و قامتش خمیده باشد. نکند شبی احساس تنهایی کند. همه این ها فکرهایی است که عاشق با خودش می کند.

از طرف دیگر هزار رویا با خود می پروراند هزار رویا که حاصل معجزه مالیخولیایی عشق اند. قلبش پر از شور و هیاهو می شود هر لحظه که به آن عزیزترینش فکر میکند. چطور ممکن است چنین چیزی؟ عشق روزی بی صدا و بی هشدار قبلی، به سراغش آمده، دست و پایش را بسته و او را درون گونی انداخته با خود برده. با خود برده. مثل باد که یک برگ بی پناه را یکباره از جا پرت می کند به جایی که کسی نمیداند کجاست. در آسمان بین ابرها، روی درخت روی زمین روی یک تکه سنگ . کسی نمیداند. بی پناه. 

دیگر هیچ اثری از خود او باقی نمی ماند. 



نازنین من بی جان

در زیر آب خفته با چشمانی باز

 بی رمغ مرا می نگرد

سکوت بر تمام جانش ریخته

دستانی  سرد

آب زلال این برکه تنش را نوازش می کند

تنش پاک پرنور

در زیر آب

صدایی از گلویش بیرون نمی آید

صدایی به گوشش نمی رسد

گیاهان  در آب 

روی پوست او می رقصند

ماهی ها از فراز پیشانی اش آرام می بوسند

یا حرف می زنند با او

چشم هایش پر از اشک های من

که قطره قطره روی برکه می افتند

برکه از همه اشک ها لبریز.

نور آفتاب روی  گونه هایش می شکند

سرد و سفید

اما گلی سرخ چون  آتش در سینه اش می تپد هنوز


دست های من کجاست ای باد؟

دست های پر توان من کجاست؟

در خود فریاد می زنم.


گنجشک سخنی نمی گوید،

ابر آرام در گذر،

درخت خم شده روی شانه ام ، نوازش می کند.


کاش در این برکه که آباد کردم

دست های سبزم را به همراه آورده بودم



بدنش پاک

زیر تلالوءآب و آفتاب 

خیس از اشک های من

کاش فقط دست های خود را جا نگذاشته بودم. .





It's late in the evening; she's wondering what clothes to wear
She puts on her make-up and brushes her long black hair
And then she asks me, Do I look all right?
And I say, "Yes, you look wonderful tonight
We go to a party and everyone turns to see
This beautiful lady that's walking around with me
And then she asks me, Do you feel all right?
And I say, "Yes, I feel wonderful tonight"
I feel wonderful because I see
The love light in your eyes
And the wonder of it all
Is that you just don't realize how much I love you
It's time to go home now and I've got an aching head
So I give her the car keys and she helps me to bed
And then I tell her, as I turn out the light
I say, "My darling, you were wonderful tonight
Oh my darling, you were wonderful tonight


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

Heather لوازم آرايشي و بهداشتي GREEN غازنامه سرزمین زیبایی هر چی کی بخوای Danielle کتابخانه عمومی کوثر آموزش علوم متوسطه نسیم نماز